مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

لوووووس

مانی جونم خیلی لوس شدی. به من چه که نمیتونی عروسکای رو تختیتو بگیری. اونقدر واسشون گریه کردی که خوابت برد
30 شهريور 1390

نیم نگاه

خوابی، از کنارت پا میشم چشمای نازت وا میشه دورو برتو نگاه میکنی. میام پیش روت که ببینیم آروم چشماتو میبندی میخوام برم کارای عقب افتاده رو انجام بدم زیر چشمی نگاه میکنی باخودم میگم:وایستم تا خوابت عمیق شه میام تو تختت و کنارت دراز میکشم دوباره چشماتو میبندی عمیق نفس میکشی دل کوچولوت بالا و پایین میره پلک نازک میکنی یه نفس عمیق میخوام پاشم دلم نمیاد کارام مونده باید انجامشون بدم پا میشم جیییییییییییییر جییر (تختتو خوب جمع نکردیم  صدا میده                 هر روز میگیم فردا) چشمات باز میشه فوری میخوابم کنارت دست ...
30 شهريور 1390

وحشتناک بود

مانی جونم دیروز رفته بودیم خونهء مامانیم. یه اتفاق بد افتاد. آتوسا رفته بود خرید کنه که یکی از بچه های فامیل که خونشون روبروی خونهء مامانیه به شوخی سنگ پرت کرده بود سمتش. تو اتاق مامانیم بودم که صدای نگار میومد آتوسا میگفت مامان مامان تو ناراحت نباش مامان تو رو خدا ترسیدم بدو رفتم خونشون تمام صورت آتوسا خون بود مامانش نمیدونست چه کار بکنه گریه میکرد فکر میکردیم چشمشه دقیق که دیدم زیر ابروش بود دایی کوروشم نبود رفتم و دایی نادر رو صدا زدم یه زنگ زدم ١١٨ و آدرس جراح پلاستیک رو گرفتم تو هم آروم تو بغلم بودی انگار فهمیده بودی تمام تنم میلرزید بردنش دکتر و ٥ تا بخیه خورد باباش که اومد بهش گفتم خیلی نار...
29 شهريور 1390

واسه تو

مانی جونم خواستم مثه همیشه شعر بگم اما از تو گفتن سخته واقعا کم اوردم ببخش که خوب نگفتم مامانت تو شعر گفتن خیلی ضعیف نیست بعدا که بزرگ شدی و شعرای مامان رو خوندی باورت میشه. تو بغلم بودی که داشتم مینوشتم که خوابت برد. تو بهترین دلیل زنده بودن زیبا ترین واژه واسه سرودن همونی که تو آرزوهام بودی هر شب میوون خواب و رویام بودی تو دفترم واسه همه سرودم منتظر اومدن تو بودم اومدی و لغت چه کم اوردم اما یه ذره غصه هم نخوردم کنارمی فقط همینو میخوام تو با منی و من صاحب دنیام از چی بگم از برق چشمات بگم از خنده هات و از نفسهات بگم از بدن ظریف و نرمت بگم از گریه یا صدای گرمت بگم (اینجا دیگه لغت رو کم اوردم     یه کوچولو بیتهامو هم ...
27 شهريور 1390

زبون مانی

مانی جونم الهی قربون اون زبون کوچولوت برم. این روزا اونقد قشنگ حرف میرنی که دلم میخواد اون زبون نازتو بگیرم. موقع شیر خوردن یه کوچولو میخوری و هی حرف میزنی تا حالا هیچ بچه ای رو ندیدم که این مدلی حرف بزنه زبونت رو میاری بیرون و میگی هبو بو بو عبوووووووو هووووووووو عموووووووو حموووووووم هر کی میبینه میگه خارجی حرف میزنه من که مترجم نیستم اما موقع شیر خوردنت فکر میکنم داری تشکر میکنی آخه تو خواب هم همین کارو میکنی وقتی داری شیر میخوری با انگشتام بازی میکنی خیلی دوست داری بشونیمت البته توانایی نشستن رو هم داری من و بابات تا میشینی میخوابونیمت که به کمرت فشار نیاد این روزا وقتی بهت نگاه میکنم اصلا باور نمیکنم که یه سال شد...
26 شهريور 1390

گریه گریه گریه

مانی جونم دیروز رفته بودیم خونهء مامانیم. آخر شب اومدیم خونه بابات گفت یه سر بریم بالا منم جاتو عوض کردم و رفتیم مامانیت و باباییتو عمه سمیرا و عمه سمیه با امیر مهدی بالا بودن یه کمی تو بغل مامانیت و عمه هات بودی بغل هر کی که میرفتی امیر مهدی هم از سر و کولش بالا میرفت باباییت بغلت کرد امیر مهدی اومد و شکلک در اورد خیلی ترسیدی بغض کردی دنبالم گشتی فهمیدم تا  برسم بهت بغضت ترکید و زدی زیر گریه اونقد گریه کردی که اوق میزدی اما آروم نمیشدی همه میومدن و میگرفتنت و میگفتن بده من شاید اروم شد مجبور بودم بدمت دستشون  اما نه فایده نداشت حتی تو بغل بابات هم آروم نشدی تا بلاخره گریه ات بند اومد از اتاق...
25 شهريور 1390

نقاشی

مانی جونم این نقاشی ها رو امیر مهدی(پسر عمه ات)زمانی که تو تو دل مامان بودی واست کشیده. اینم بگم که امیر مهدی اون موقع پیش دبستانی میرفت ...
23 شهريور 1390